کد آهنگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ
  گمگشته[146]


ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی ////////////////////////////////////////////////////دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی گفت پادشه خوبان یعنی آقا مولای ما بدها نیست ؟! گفتم تو اگر حتی یک ذره محبت آقا را به دل داشته باشی بدان جزو خوبانی !
ویرایش
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
دانشنامه مهدویت
مهدویت امام زمان (عج)
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :4
کل بازدید :34374
تعداد کل یاد داشت ها : 10
آخرین بازدید : 103/9/8    ساعت : 1:38 ص
اوقات شرعی

نوشته رمز دار  




      

when is ashura 2015?

Ashura in year 2015 is on Saturday, the 24th of Oct..

The day of Ashura is the 10th day of Muharram which is the first month of Islamic calender.

Ashura is always on the same day in the Islamic calendar but it is not in the Georgian calender because of the difference between these two calenders.

Ashura marks the day in which prophet Muhammad’s grandson, Imam Husayn, and all 72 of his companions were violently martyred more than 14 centuries ago in Karbala. They all sacrifice what they have to save Islam from utter distortion and destruction. Thus every year on the day of Ashura, millions of mourners commemorate their martyrdom anniversary to memorize what Imam Husayn (PBUH) taught us: He taught us all how to stand up and resist oppression, monarchy, Shimrs, Yazids and Ibn Ziads of the the present time, the current age.

............

 

Why Imam Hussain pbuh is not forgotten?

 
The one whose martyrdom, grief, pain, sorrows and children"s captivity were all only for God will never fade out of the memories. Instead, by the pace of time and age his love, fascination, and charm will grow in the hearts of people. And each year the love and fascination of the people with respect to that "pure and chaste revolutionary" increases. Imaam Hussain (A.S.) spent 57 years of his prolific life for the sake of God"s love and God"s search. Many times he traveled, to the God"s house for pilgrimage, on foot. He was very fond of prayers confessions and supplication talking intimately. So far so, that on the last night of his life, he asked for respite only that he might sit all alone and make confessions and supplications, to his God.
One of his companions said about Arafat prayers and supplications of Imam Hussain (A.S.). On the 10th day of the month of Zil Hijj Imam Hussain (A.S.) stood in the burning and scorching desert of Arafat facing Holy Ka’bah and prayed with painful and aching heart,
Oh God! I turn my face towards you (focus my attention) and give evidence about your being God. O God! You created me and continuously remained along with me and provided me with sustenance and livelihood with several kinds of blessings and bounties. Praise is for the God; nothing can change whose desire and stop His munificence and generosity.
Oh God adjudge and fix in my soul the independence and freedom from desires and faith and confidence in my heart, and sincerity in my practice and light in my vision and awareness in my religion.





      

یا رحیم من لا رحیم له

آقا جان ! قبلا یه وقت های خاص اشکم در می اومد ، مثلا وقتی کسی دلم رو می شکست ، مشکلی داشتم و مستاصل می شدم یا وقتی نوحه ای گوش می کردم اما جدیدا وقتی اخبار گوش میدم اشکم در میاد در حالی که نسبت به قبل دلم سخت تر شده ، آقا جان من طاقت ندارم این همه درد و مصیبت آدمها رو ببینم ، آقا جان دارم دق می کنم ، آقا جان بیا ببین مستکبران عالم چه به روز مظلومان آوردند ، بیا ببین چه بی شرمانه طغیان کردند ، من دیگه نمی تونم تو غیبت شما نفس بکشم ، آقا دلم می خوام زنده بمونم و در فرصت کوتاه عمرم برای ابدیتم تلاش کنم اما دست خودم نیست ، درد امونم رو بریده ، بند بند وجودم داره از هم می پاشه ...... آه یا صااااااااااااااااااااااااحب الزماااااااااااااااااااااااااااان آقا ظهور کن !

___________________________________________________________________



نفسم تنگ شده همه کسم ! نسیم تو از کدام سمت می وزد




      

یا غایه آمال العارفین

آقای مهربانم ! صبح جمعه که نه بلکه تمام هفته را ندبه می کنم.

صبح جمعه ایستگاه ندبه است وگرنه برای دل ِ من روز و شب ، ندبه کردن حیاتی است.

آقا جانم ! من یا باید خندان در کنار شما باشم یا گریان و سوزان در هجر شما .

در ندبه آموختم چگونه ضجه های عاشقانه بزنم.

در ندبه سوختم ، عاشقی آموختم.

ندبه کلاس عشق من است

ندبه آتش جانسوز دل من است

آه ای خدا برسان مهدی عزیز ما را

ندبه نمی خوانم که آرام شوم

ندبه می خوانم که عاشق شوم

 

____________________________

ای آنکه دلم را همیشه تو آرام می کردی

بیا ببین با همان دل چه کرده ای ؟

لبخند را از لبهایم بردی و اشک در چشمانم نشانده ای !

 




      

یا رفیق من لا رفیق له

چند روزی بود می آمد به مسجد جمکران؛ نه برای زیارت؛ نه از سر  ارادت؛ به خاطر  بیکاری؛ برای فرار از غرزدن مادر و نگاه سنگین اطرافیانش.

جایی بهتر از آنجا پیدا نکرده بود، هم کمی دور از شهر بود و کمتر احتمال داشت دوست و آشنا و فامیلی او را ببیند؛ هم یک سقفی بالای سرش بود و در سرما و گرما پناهگاه خوبی بود و هم سرویس بهداشتی و خدمات رفاهی مهیا بود، کجا می رفت بهتر از مسجد جمکران؟! کار هر روزش این شده بود که بعد از اینکه شش هفت ساعتی دنبال کار بگردد بیاید به مسجد جمکران و بقیه وقتش را تا شب آنجا تلف کند.

ساعت سه بعد از ظهر بود بود. هنوز نماز ظهرش را نخوانده بود. حوصله خواندن هم نداشت اما نه اینکه دوست نداشت بخواند. کمی هم خسته بود و گرسنه. به گوشه خلوتی از حیاط مسجد نشست و شروع کرد به گاز زدن ساندویچی که خریده بود. در همان حالی که با حرص و دلخوری ساندویچ را گاز می زد، فکرش رفت به پنج ماه پیش. وقتی هنوز چهار ماه از سربازی اش مانده بود که پدرش عزمش را جزم کرد تا با حمایت خود برای یکی یکدانه پسرش، زن بگیرد، او هم بدش نمی آمد. به او می گفت: «نترس پسرم! خودم تمام خرج و مخارج عروسی تان را می دهم. بعد هم انگار که یک دخترم اضافه می شود. تا وقتی کار مناسبی پیدا کنی، خودم خرجتان را می دهم».

در واقع منظور پدر آن بود که پسر را پیش خود نگه دارد و تمایلی به مستقل شدن او نداشت. او هم شرایطش را با همسر آینده اش در میان گذاشت و با اینکه او اول پذیرفته بود اما حالا که با هم نامزد کرده بودند همسرش از وی می خواست زندگی مستقلی برایش فراهم کند.

حالا که سربازی او تمام شده بود مجبور بود هر چه زودتر، کاری پیدا کند تا بتواند پول پیش خانه ای مستقل را فراهم کند اما کار پیدا کردن برای کسی که نه تخصص خاصی داشت و نه سواد چندانی، خیلی سخت بود.

از یک طرف این فکر و خیال ها و از طرف دیگر نیش و کنایه های مادرش به خاطر خواسته نامزدش داشت دیوانه اش می کرد. نصف ساندویچ را بیشتر نخورده بود که بغض گلویش را گرفت. سرش را روزی زانوهایش گذاشت و اشکش جاری شد.

 کمی که اشکش جاری شد یک دفعه سرش را بالا گرفت و خطاب به امام زمان گفت: «آخه آقا تو بگو من چه غلطی بکنم؟! تقصیر من چیه که این وسط از هر دو طرف تحت فشار قرار گرفتم؟ گناه کردم ازدواج کردم؟ گناه کردم حرف پدر و مادرم رو گوش کردم و سرو سامون گرفتم؟ چرا یه کار واسه من بدبخت پیدا نمیشه؟ تو که حرفت پیش خدا خریدار داره، دعام کن».

جوان بدون اینکه متوجه باشد داشت با آقا درد دل می کرد و از ایشان کمک می خواست! برای درد دل کردن به آنجا نیامده بود اما انگار نمی شود در حریم بزرگی بود و دست یاری به سویش نطلبید. چشمانش را به گنبد مسجد دوخته بود و از میان اشکهایش آن را تماشا می کرد که یادش آمد هنوز نمازش را نخوانده. سرش را پایین انداخت؛ بلند شد؛ رفت وضو گرفت و به نماز ایستاد.

فردای آن روز دوباره رفت تا دنبال کار بگردد ولی باز هم از کار خبری نبود. نزدیک ظهر بود. یاد حرفهای دیروزش افتاد. دلش می خواست از دست آقا شکایت کند که آقا من درد دلم را برایت گفتم اما تو هیچ توجهی نکردی.

 دیگر حوصله گشتن دنبال کار را نداشت. ترجیح داد به پاتوق همیشگی اش یعنی مسجد جمکران برود. نزدیک اذان ظهر بود که به مسجد رسید. به سرویس بهداشتی رفت تا آبی به سر و صورتش بزند. دید همه دارند وضو می گیرند تا برای نماز آماده شوند با خودش گفت: «تو که می خواهی نماز بخونی ضرر نمی کنی اگه به موقع و به جماعت بخونی!»

بعد از نماز شروع کرد به گلایه کردن از امام زمان:«آقا من فقط ازت خواستم دعام کنی؟ یه دعای خشک و خالی رو هم ازم دریغ می کنی؟ من که معجزه نخواستم ازت، فقط یک دعا آقا فقط یه دعا! اگه دعام کردی شما که مستجاب الدعوة هستی؛ پس کو اثر اجابت؟»

معلوم نیست چه طور شد که تا نماز مغرب همان جا خودشو مشغول کرد و نماز رو به جماعت خواند. بعداز نماز جماعت، یک روحانی برای سخنرانی بالای منبر رفت اما او دیگر حوصله گوش کردن به سخنرانی را نداشت اما همین که عرض حیاط را طی می کرد کمی از صحبت های سخنران را شنید که می گفت: «جوان اگر همسر خوب می خواهی نماز بخوان! اگر شغل خوب می خواهی نماز بخوان! اگر دنیا می خواهی نماز بخوان و اگر آخرت هم می خواهی نماز بخوان!»

انگار حرف های سخنران، درست خطاب به او بود. به نزدیک در خروجی رسیده بود که یک لحظه ایستاد و سر به آسمان بلند کرد و گفت: «باشه خدا جون! من حرف تو رو گوش میدم تو هم به درد من برس! من نماز اول وقتمو به موقع و منظم می خونم؛ تو هم اسباب جور شدن یک کار خوب رو برای من فراهم کن! معامله کردیم ها! باشه؟ قبول؟»

جوان این را گفت و از مسجد خارج شد.

یک هفته ای از عهدی که او با خدا بسته بود می گذشت اما با هم از کار خبری نبود. حالا دیگر نزدیک یک ماه بود که جوان دنبال کار می گشت؛ این در حالی بود که جوان، دیگر به موقع خودش را برای نماز اول وقت می رساند و پای عهدش با خدا ایستاده بود.

بعد از نماز، جوان در گوشه ای نشست و به این فکر می کرد که یک ماه است دارد دنبال کار می گردد اما فایده ای ندارد. دلش شکست و اشکش جاری شد. در حال خودش بود و حواسش به دور و برش نبود اما یک دفعه دید کسی به شانه اش می زند. سربلند کرد و دید خادم پیر مسجد است که دارد به او لبخند می زند. جوان به او گفت: «چی می خواهی حاجی؟ کاری داشتی؟»

 خادم گفت: «قربون دل شکستت برم! از امام زمان مهربونت بخواه برات دعا کنه، ان شا الله که مشکلت حل میشه!»

جوان در حالی که بغض در گلو داشت گفت: «خواستم اما هنوز توجهی نکرد!»

خادم گفت: «چی میگی جوان؟ مگه میشه آقا به این مهربونی به تو توجه نکنه؟ همه می دونن که او چقدر شیعه هاشو دوست داره و به فکرشون هست؛ حتماً برات دعا می کنه و دعاش هم مستجاب میشه اما برای دیدن اثر استجابت، باید صبر کنی تا وقتی که خدا بخواد».

جوان گفت: «آخه نمیشه زیاد صبر کرد. من هر چه زودتر باید یه کاری پیدا کنم و گرنه بیچاره میشم».

جوان این را که گفت، خادم یادش آمد که یکی از فامیل هایش که به تازگی کارخانه سوهان پزی اش را گسترش داده، نیاز به چند کارگر دارد و به خادم هم سفارش کرده بود که اگر جوان کاری و خوب و مؤمنی سراغ داشت به او معرفی کند با اینکه خادم جوان را نمی شناخت اما می دید که این جوان، هر روز به مسجد می آید و در صف نماز جماعت می ایستد. به دلش آمد که جوان خوب و مؤمنی است؛ توکل بر خدا کرد و به جوان گفت: «تو که این قدر آقا رو دوست داری که هر روز می آیی حرمش، دوست داری سوغات پز زائرهای آقا باشی؟»

جوان که از تعجب گوش هایش تیز و چشم هایش درشت شده بود گفت: «چه طور مگه؟ کاری سراغ داری؟»

خادم گفت: « فردا برو به این آدرس بگو منو فلانی فرستاده؛ ان شا الله که مشکلت حل میشه».

جوان که از خوشحالی اشکش جاری شده بود بلافاصله دست خادم را بوسید و به سجده شکر رفت. سر از سجده که برداشت، خادم نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت: «فقط جوان من با معرفی تو در واقع تضمین تو رو کردم یه وقت شرمندم نکنی ها».

جوان گفت: «چشم؛ به آقام امام زمان قسم که سرمو می اندازم پایین و می چسبم به کار و اگه خدا بخواد سربلندت میکنم».

خادم گفت: «ان شا الله».

آن شب که به خانه رفت تا صبح خوابش نبرد. صبح زود از خانه زد بیرون و به آدرسی که خادم به او داده بود مراجعه کرد. انگار همه کارها داشت خود به خود جور می شد. صاحب کارخانه سر ارادتی که به خادم داشت جوان را خیلی تحویل گرفت و حقوق مناسب و خوبی برای او در نظر گرفت. با اینکه جوان چیزی از سوهان پزی نمی دانست ولی صاحب کارخانه، او را با کمال میل پذیرفت و پس از مدتی جوان تبدیل به سوهان پزی حرفه ای شد و....

___________________________________________________

پی نوشت : این داستانم در دو ماهنامه امان شماره 47، مجله تخصصی مهدویت به چاپ رسیده




      
   1   2      >



پیامهای عمومی ارسال شده


+ آی مردم ! درد منو برداشته آخه تازه فهمیدم چرا هیچ کدوم از امامان قبر حضرت زهرا رو نشون ندادند قبر حضرت علی هم تا زمان عباسیان مخفی بود ولی تو زمان عباسیان مشخص شد اما مزار خانوم رو هیچ کدوم از امامان نشون ندادند می دونستند مدینه در آخرالزمان دست قوم ظالم وهابیت می افته حیوانهایی که نه حیا دارند نه یه ذره عاطفه و انسانیت


+ کم کم عاشق شو ! شاید یک روز رساله ای یا چیزی شبیه این برای عشق با همین عنوان بنویسم ... خیلی چیزها در مورد عشق کشف کردم و در گوشه ای نوشتم اما نمی دونم درسته یا غلط تا عاشق نشم که نمی فهمم ... کم کم باید عاشق بشم داره دیر میشه ...


+ دختره ی قرتی از بالا شهر پاشده اومده براش لباس بدوزم چی سفارش بده خوبه ؟ پیراهنی که یقه اش بسته و آستینش بلند باشه و تقریبا پوشیده هستش .... تعجبم از اینه که اگه این دختر های قرتی بالا شهری هم دنبال لباس آبرومندانه هستند پس چرا بازار پره از این لباسهایی که میخوان حیا و نجابت خانومهای ما رو به غارت ببرن ؟! پس تو غفلت بعضی از این مسئولین گردن شکسته ، دشمن داره رو جوانهای ما کار می کنه ....


+ خدایا !!!!! یا فرزند شهید یا خواهر شهید یا همسر شهید یا مادر شهید یا شهیدم کن !


+ احساس بدبختی می کنم خیلی خیلی خاک بر سر کسی که چشمش به دیدار امام زمانش روشن نشه ... خاک بر سر دنیایی که پادشاهش او نباشه ... دنیا برام طاقت فرسا شده دارم دق می کنم از دست طاغوت


+ مهم نیست موافقش بودید یا مخالفش ... دوستش داشتید یا نداشتید ... مهم این است که او رفته تنهای تنها ... با کوله بار اعمالش ... و سفر سخت آخرتش را آغاز کرده ... و دستش از این دنیا کوتاه شده خدا بیامرزی اگر بدرقه ی راهش کنید جای دوری نمی رود همه ی ما روزی همچون او محتاج همین الطاف کوچک خواهیم شد ... من دارم از عبرت به خودم می پیچم ...




+ برادر بی سرم ! برادر دلاورم ! دلم هوایت را کرده ‌... هوای مزار پاکت را کرده ... هوای مزار تو حالم را خیلی خوب می کند ...




+ ما را بیخش ای عشق !!!! هر حس بی سر و پایی آمد سراغمان نامش را گذاشتیم عشق ... فقط دلهای بزرگ عظمت تو را درک می کنند


+ اعصاب ها همه خراب است آقا جان ! نفس تازه به روح ها نرسیده ... نفس تازه ی دلهای خسته ! التماس می کنم بیا داریم دق می کنیم از کمبود حضور تو ...


+ صدایم اگر دلنشین است مال خودم صورتم اگر زیباست مال خودم پوستم اگر لطیف است و اندامم موزون مال خودم نه مثل تو که همه چیزت را به حراج گذاشتی ای هرزه ! حالا می خواهد اسمت بازیگر باشد ،مدل باشد یا خواننده ..